کد مطلب:149304 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:115

رسیدن امام حسین به سرزمین کربلا
حر بعد از برخورد با ابا عبدالله می خواست ایشان را به طرف كوفه ببرد و امام امتناع كرد. حسین حاضر نبود تن به ذلت بدهد. چون او می خواست آقا را تحت الحفظ ببرد. فرمود: ابدا من نمی آیم. بالاخره پس از مذاكراتی قرار شد راهی را در پیش بگیرند كه نه منتهی به كوفه بشود و نه منتهی به مدینه، یعنی به اصطلاح جهت غرب را در پیش بگیرند، كه آمدند تا منتهی شد به سرزمین كربلا. روز دوم محرم، ابا عبدالله علیه السلام وارد كربلا شد. خیمه و خرگاه خود را با جمعیتی در حدود هفتاد و دو نفر بپا كرد. از آن طرف، لشكر دشمن با هزار نفر در نقطه ی مقابل چادر زد. پیكهای دشمن دائما در رفت و آمد بودند. روزهای بعد برای دشمن مدد آمد. مددها هزار نفر، سه هزار نفر و پنج هزار نفر بود تا روز ششم كه نوشته اند «حتی كملت ثلاثین» تا اینكه سی هزار نفر كامل شدند.

پسر زیاد تصمیم گرفت آن كسی كه به او حكومت و امارت می دهد، فرماندهی این لشكر را می دهد، پسر سعد باشد. در این جهت به اصطلاح یك ملاحظه ی روانی كرد، چون او پسر سعد وقاص بود و سعد وقاص گذشته از نقطه ی ضعفی كه از نظر تشیع دارد به خاطر اینكه در دوره ی خلافت امیرالمؤمنین عزلت اختیار كرد، نه این طرف آمد و نه آن طرف، در دوران غزوات اسلامی و در دوره ی پیغمبر اكرم افتخارات زیادی برای خود كسب كرده و قهرا در میان مردم شهرت و معروفیت و محبوبیتی داشت. او در نظر مردم، آن سردار قهرمانی بود كه در غزوات اسلام فتوحات زیادی كرده است. پسر زیاد، پسر او را انتخاب كرد تا از نظر روانی استفاده كند یعنی این طور به مردم بفهماند كه این هم جنگی است در ردیف آن جنگها؛ همان طور كه سعد وقاص با كفار می جنگید، پسر سعد هم - العیاذ بالله - با فرقه ای كه از اسلام خارجند می جنگد. این مرد طماع كه خودش طمع خودش را بروز داد، مردی كه فهمیده بود و به هیچ وجه نمی خواست زیر این بار برود، شروع كرد به التماس كردن از ابن زیاد كه مرا معاف كن. او هم نقطه ی ضعف این را می دانست. قبلا فرمانی برای او صادر كرده بود برای حكومت ری و گرگان. گفت: فرمان مرا پس بده، می خواهی نروی نرو. او هم كه اسیر این حكومت بود و آرزوی چنین ملكی را داشت، گفت: اجازه بده من بروم تأمل كنم. با هر كس از كسان


خود كه مشورت كرد ملامتش كرد، گفت مبادا چنین كاری بكنی. ولی در آخر، طمع غالب شد و این مرد قبولی خودش را اعلام كرد.

در كربلا كوشش می كرد خدا و خرما را با همدیگر جمع كند، كوشش می كرد بلكه بتواند به شكلی به اصطلاح صلح برقرار كند، یعنی خودش را از كشتن حسین بن علی معاف كند، لااقل خودش را نجات بدهد، بعد هر چه شد شد. دو سه جلسه با ابا عبدالله مذاكره كرد. به قول طبری چون در این مذاكرات فقط این دو نفر شركت كرده اند. از متن مذاكرات اطلاع درستی در دست نیست؛ فقط آن مقداری در دست است كه بعدها خود عمرسعد نقل كرده است یا ما از زبان ائمه ی اطهار اطلاعاتی در این زمینه داریم، و الا اطلاع دیگری در دست نیست. خیلی كوشش می كرد كاری بكند - و حتی نوشته اند گاهی هم دروغهایی جعل می كرد - كه غائله بخوابد. آخرین نامه اش كه برای عبیدالله زیاد آمد، عده ای دور و بر مجلس نشسته بودند. عبیدالله اندكی به فكر فرو رفت، گفت: شاید بشود این قضیه را با مسالمت حل كرد. ولی آن بادنجان دور قاب چین ها، كاسه های داغتر از آش كه همیشه هستند، مانع شدند. یكی از آنها شمر بن ذی الجوشن بود. از جا بلند شد و گفت: امیر! بسیار داری اشتباه می كنی. امروز حسین در چنگال تو گرفتار است، اگر از این غائله نجات پیداكند [دیگر بر او دست نخواهی یافت.] مگر نمی دانی شیعیان پدرش در این كشور اسلامی كم نیستند، زیادند، منحصر به مردم كوفه نیستند. از كجا كه شیعیان، از اطراف و اكناف جمع نشوند؟ و اگر جمع شدند، تو از عهده ی حسین برنمی آیی. نوشته اند مثل آدمی كه خواب باشد، یكدفعه بیدار شد، گفت: راست گفتی. بعد این شعر را خواند:



الان قد علقت مخالبنا به

یرجوا النجاة ولات حین مناص [1] .



و متقابلا بر عمرسعد خشم گرفت. گفت: چه نزدیك بود كه او ما را اغفال كند. فورا نامه ای به عمرسعد نوشت كه تو را نفرستاده بودیم بروی آنجا نصایح پدرانه برای ما بنویسی. تو مأموری، سربازی، باید انضباظ داشته باشی، هر چه من به تو فرمان می دهم، باید بی چون و چرا اجرا كنی. اگر نمی خواهی برو كنار، ما كس دیگری را مأمور این كار خواهیم كرد. نامه را به شمر بن ذی الجوشن داد و گفت: این را به دستش بده. ضمنا نامه ی فرمان محرمانه ای نوشت و به دست شمر داد و گفت: اگر عمرسعد از


جنگیدن با حسین امتناع كرد، به موجب این فرمان و ابلاغ گردنش را می زنی، سرش را برای من فرستی و امارت لشكر با خودت باشد.

نوشته اند عصر تاسوعا بود كه این نامه به وسیله شمر به ذی الجوشن به كربلا رسید. روز تاسوعا برای اهل بیت پیغمبر روز خیلی غمناكی بوده است، امام صادق فرمود: «ان تاسوعا یوم حوصر فیه الحسین» [2] (تاسوعا روزی است كه در آن، حسین در محاصره ی سختی قرار گرفت). روزی است كه برای لشكریان عمرسعد كمكهای فراوان رسید، ولی برای اهل بیت پیغمبر كمكی نرسید. عصر روز تاسوعاست كه این لعین ازل و ابد به كربلا می رسد. ابتدا آن نامه ی علنی را به عمرسعد می دهد، منتظر، و آرزو می كند كه او بگوید خیر، من با حسین نمی جنگم، تا به موجب آن فرمان، گردن عمرسعد را بزند و خودش فرمانده لشكر بشود. ولی برخلاف انتظار او، عمرسعد نگاهی به او كرد و گفت: حدس من این است كه نامه ی من در پسر زیاد مؤثر می افتاد و تو حضور داشتی و مانع شدی. گفت: حالا هر چه هست، نتیجه را بگو! می جنگی یا كنار می روی؟ گفت: نه، به خدا قسم می جنگم آنچنانكه سرها و دستها به آسمان پرتاب بشود. گفت: تكلیف من چیست؟ عمرسعد می دانست كه این هم نزد عبیدالله زیاد مقامی دارد (هم سنخ اند؛ هر چه كه شقی تر و قسی القلب تر بودند مقربتر بودند.) گفت: تو هم فرمانده پیاده باش.

فرمان، خیلی شدید بود، این بود كه به مجرد رسیدن نامه ی من، بر حسین سخت بگیر! حسین باید یكی از این دو امر را بپذیرد: یا تسلیم بلا شرط و یا جنگیدن و كشته شدن، سوم ندارد.

نوشته اند نزدیك غروب تاسوعاست، حسین بن علی در بیرون یكی از خیمه ها نشسته است در حالی كه زانوها را بلند كرده و دستها را روی زانو گذاشته است و سر را روی دستها، و خوابش برده است. در همین حال عمرسعد تا این فرمان را خواند و تصمیم گرفت، فریاد كشید: «یا خیل الله! اركبی و بالجنة ابشری» (مغالطه و حقه بازی و ریاكاری را ببینید!» لشكر خدا سوار شوید! من شما را به بهشت بشارت می دهم. نوشته اند این سی هزار لشكر در حالی كه دور تا دور خیمه های حسین را گرفته بودند، مثل دریایی كه به خروش آید به خروش و جنبش آمد، طوفان كرد. یكمرتبه صدای فریاد اسبها، انسانها و بهم خوردن اسلحه ها در صحرا پیچید.


زینب (سلام الله علیها) در داخل یكی از خیمه هاست، ظاهرا دارد زین العابدین را پرستاری می كند، صدا را از بیرون شنید. و فورا بیرون آمد، دید لشكر دشمن است كه دارد حلقه ی محاصره را تنگتر می كند. آمد دست زد به شانه ی اباعبدالله: برادر! بلند شو، نمی بینی؟ نمی شنوی؟ ببین چه خبر است؟ حسین سر را بلند می كند و بدون اینكه توجهی به این لشكر كند، می گوید: من الآن در عالم رؤیا جدم را دیدم، به من بشارت و نوید داد، گفت: حسینم تو عن قریب به من ملحق می شوی. خدا می داند در این حال در دل زینب (سلام الله علیها) چه گذشت!

شب عاشوراست. شبی است كه ما اگر درست به احوال شهیدان كربلا دقت كنیم، از طرفی وقتی آن حماسه را می بینیم روحمان به هیجان می آید، قلبمان تكان می خورد، و از طرف دیگر متأثر می شویم. دلایلی در كار است بر اینكه به اندازه ای كه در شب عاشورا بر زینب (سلام الله علیها) سخت گذشت، بر هیچ كس سخت نگذشت، و باز به اندازه ای كه در این شب به ایشان سخت گذشت، در هیچ موقع دیگری سخت نگذشت چون در روز عاشورا مثل اینكه وضع روحی زینب خیلی قوی بود و با جریانهایی، قویتر و نیرومندتر شد.


[1] [الآن چنگال ما به او گرفته و او راه نجات مي جويد ولي زمان رهايي گذشته است.].

[2] نفس المهموم، ص 225، به نقل از كافي، ج 4 / ص 147.